یکی درد و یکی درمان پسندد
یکی وصل و یکی هجران پسندد
من از درمان و درد و وصل و هجران
پسندم آنچه را جانان پسندد
تقویم جمهوری اسلامی ایران، میلاد حضرت زهرا(س) را به عنوان روز مادر نامگذاری کرده است؛ مادرانی که به پیروی از سیره و شیوه تربیتی حضرت زهرا(س) و دختر بزگوارشان حضرت زینب(س) فرزندانشان را به گونهای تربیت کردند که در هر سن و سالی چه 14 ساله باشند و چه 50 ساله شهادت در راه خدا و وطن را وظیفه میدانند و برای آن از هم سبقت میگیرند.
متن زیر روایتی از مادران شهیدان محمدرضا و محمودرضا حقیقی، طیبی، شبرنگ، تقویفر و خمبی شوشتری است. مادرانی که با اخلاص نه تنها یک فرزند، بلکه همه را در این مسیر هدایت و تشویق کردند.
روایت مادر شهیدان محمدرضا و محمودرضا حقیقی
شهدا غریبانه رفتند، شجاعانه جنگیدند و مظلومانه شهید شدند. الان هم اگر خدای نکرده مشکلی پیش بیاید ببینید چه خبر میشود همین جوانهایی که در خیابان میبینیم پیشقدم میشوند عرق ایرانی آنها که جایی نرفته است.
خدا آن روز را نیاورد شما ندیدید، وقتی جنگ شروع شد رسیدند پشت کارخانه آرد خوزستان شاید 6، 7 کیلومتر با اینجا فاصله دارد. ما اصلاً چیزی نداشتیم فقط جوانان بطری جمع میکردند و کوکتل مولوتف درست میکردند که جلوی تانک بایستند.
اوایل شهریور 59 داشتیم با پدر شهیدان از اصفهان میآمدیم، از جاده اندیمشک میآمدیم. میدیدیم که ماشینهای ارتش گلولهها را میبرند. آن وقت در غرب درگیری بود. به پدر شهیدان گفتم شاید اینها را آنجا میبرند.
عراق دیوار صوتی را روی اهواز شکست
محمدرضا کلاس اول نظری بود که عراق دیوار صوتی را روی اهواز شکست. بعد مدارس تعطیل شدند مردم نمیدانستند چه خبر است تا حالا چنین چیزی ندیده بودند. آمد خانه گفت یک دست لباس راحت به من بده گفت میخواهم بروم خرمشهر- شبش خرمشهر را گرفته بودند- یک دست پیراهن و شلوار راحت از من گرفت و سوار دوچرخه شد، رفت پیچ استادیوم منزل مادربزرگش(مادر من). رفتم آنجا دیدم دوچرخهاش آنجاست. گفته بود که فرماندهان گفتند شما نمیخواهد بروید خط مقدم، فقط اینجا مهمات بار بزنید، فردا که دیدمش گفت گلولهای نیست. معلوم شد آن وقت به دسیسه بنیصدر تمام گلولهها را از اینجا خارج کردند. توپ و تانک خیلی داشتیم ولی گلوله نداشتیم؛ زمان برد تا گلوله بیاید.
از اوایل جنگ تا 21 بهمن 64 در جنگ بود. ولی محمودرضا نزدیک دو سال در جبهه بود. وقتی جنگ شد محمودرضا را با دخترم فرستادیم اصفهان منزل خواهرم. محمودرضا آنجا درس میخواند که دیپلمش را گرفت و بعد از دیپلم رفت جبهه یک عملیات در غرب هم شرکت کرد که آن عملیات لو رفت. قسمت محمودرضا بود که در هر عملیاتی شرکت کرد، عملیات لو برود ولی خب عملیات را انجام ندادند و بچهها را برگرداندند. ولی در والفجر 8 شرکت کرد که نتیجهاش خوب بود. میانه اروند قایق، خمپاره خورد؛ سه تا ترکش به زیر زانو، ران و از پشت نزدیک قلبش خورد که فقط ترکش زیر زانو را درآوردند؛ 22 روز برای همین ترکشها بیمارستان بود.
11 ماه بعد در عملیات کربلای 4 شرکت کرد که لو رفت. محمودرضا در جزیره سهیل مفقود شد و پیکرش 14 سال بعد پیدا شد. من مطمئن بودم که شهید شده ولی پدرش خیلی امید داشت.
انتظار و حرفهای مردم خیلی آدم را آزار میدهد
انتظار و حرفهای مردم خیلی آدم را آزار میدهد. زمانی که آزادهها میآمدند تلویزیون نشان میداد. رزمندهای از اتوبوس پیاده شد خیلی شبیه به محمودرضا بود، پدر شهید هم گفت محمود است ولی من گفتم محمود نیست. دلم میگفت محمود نیست. همان وقت خیلیها زنگ زدند تبریک گفتند، خواهرش خیلی منتظر بود.
به پدرش میگفتم امیدوار نباش این محمود نیست. میگفت چون چند سال محمود را ندیدی فکر نمیکنی که خودش است. رادیو اسامی آزادهها را اعلام میکرد و دیدیم که محمود بین آنها نبود؛ این برای من هم ضربهای بود اما نه به اندازه پدرش و خواهرش. عدهای زنگ میزدند و میگفتند کسانی هستند که نمیتوانند شکنجه را تحمل کنند و وقتی به کشور برمیگردند مستقیم میبرندشان اوین چون با منافقان همکاری کردند. کسی که دارد این حرف را از آن طرف سیم تلفن میزند نمیگوید من چه دارم میگویم؟ دارم با این حرف یک خانواده را نابود میکنم. این حرفهای مردم بیشتر اذیت میکند.
وقتی که محمدرضا شهید شد و محمودرضا مفقود شد مثل حالا بودم نه این که نخواهم گریه کنم نمیتوانستم گریه کنم. فکر میکردم که برای چه گریه کنم مگر همیشه عمر نمیگفتیم یا حسین(ع). ما که ضرر نکردیم اینها از دست ما نرفتند؛ برای خودم این طوری توجیه میکنم.
دخترم کلاس چهارم بود که محمدرضا شهید شد و کلاس پنجم بود که محمودرضا مفقود شد.
یک روز دخترم آمد خانه و از من پرسید مامانم کجاست؟ گفتم مامانت منم، گفت نه ما کوچک که بودیم مادرمان مُرد. به او گفته بودند که کوچک بودید مادرتان مرده است. چون اگر مادرتان واقعی بود برای برادرهایت گریه میکرد. این بچه را حتی پیش قابلهاش بردیم که باور کند من مادر واقعیاش هستم. خودش میگوید تا ازدواج کردم باور نکردم. همین باعث شد که نتواند ادامه تحصیل بدهد؛ اینها مشکل است؛ همین که منِ بنده نوعی نمیتوانم جلوی زبانم را بگیرم و هرچه گفتم فکر میکنم تمام شد.
انسانها مثل شمع میمانند. شما شمعی که میگیرید کبریت میزنید سریع میسوزد، دود میکند، آب میشود، تمام. ولی شمعی هم چند باره میریزد. گریه و خنده دو تا مسکن برای انسان است اما ما ظاهربین هستیم. خدا گریه را گذاشت که از غمها خالی شویم وقتی آدم نمیتواند ...
یا گفتند مگر دلش نمیخواهد پسرش را در لباس دامادی ببیند؟ این یکی رفت، چرا بعدی را فرستادید؟ اگر من میگفتم یک پسرم رفت بعدی نرود دیگری هم این را میگفت چه کسی میرفت جبهه؟
یکی درد و یکی درمان پسندد
یکی وصل و یکی هجران پسندد
من از درمان و درد و وصل و هجران
پسندم آنچه را جانان پسندد
هر چه دلم خواست نه آن شد، هر چه خدا خواست همان میشود
روایت مادر شهیدان طیبی
ما انقلاب کردیم و با کسی جنگ نداشتیم. امام فرمود باید انقلابمان صادر شود؛ دشمنان از احمقها هستند به خاطر همین فکر کردند ما میخواهیم با گلوله سراغشان برویم وگرنه صدام عددی نبود، دنیا پشتیبانیاش کرد. ما تازه انقلاب کرده بودیم در انبارهایمان هیچ تجهیزاتی نبود فقط جوانهایمان بودند خانوادهها هم پشتیبان بچههایشان بودند نه اینکه بگویند بچه من نرود، دیگری برود نه.
بچههای ما همه آماده بودند؛ جنگ که شروع شد، دانشآموز مدرسه را رها کرد و دانشجو دانشگاه را ول کرد. از زمین و آسمان به ما حمله میکردند؛ بچهها با دیوار گوشتی جلوی آنها را گرفتند. ما مادرها اسلحهها را روغنکاری میکردیم میدادیم بچههایمان بجنگند. مثل حالا که نبود همه چیز داشته باشیم. آمریکا اجازه نمیداد نظامیان ما از آنها یاد بگیرند. شاه و ارتش ما هیچ چیز نبودند و نوکر آمریکا و انگلیس بودند.
خدا را شکر امام آمد و انقلاب شد. بزرگان ما باورشان نمیشد که کسی بتواند شاه را جابجا کند. در هشت سال تمام دنیا با ما جنگید. عراق عروسک خیمه شببازی بود.
بچه من وحید وقتی که رفت جنگ 16 سال و 7 ماهش بود، بعد سه سال شهید شد. اسلحه دیده بود؟ بچه نازپرورده خانه بود اما همه رفتند و خداوند اینقدر ذهنش را آماده کرده بود که دفاع کند از ناموس و کشورش.
من خودم هم در پشت جبهه و جنگ کار میکردم؛ خیاطی میکردیم، نان میپختیم، سبزی خورشتی پاک میکردیم. این طوری جنگ ما اداره شد همه بسیج شدند؛ زن و مرد روستایی و شهری. از روستاها و شهرهای دیگر برایمان اقلام میآمد؛ میدیدیم یک پیرزن برای ما کلاه و دستکش و جوراب بافته و فرستاده یا اگر هم داراییاش 10 تخممرغ بود فرستاد برای جبهه. هیچ کس به ما کمک نکرد حتی به ما سیم خاردار ندادند، هیچ چیزی نداشتیم.
بچههایم از اول جنگ رفتند، سه فرزندم رفتند جبهه...
بچههایم از اول جنگ رفتند. سه فرزندم رفتند جبهه. آقا محمود قاری قرآن بود دانشگاه سال سوم مهندسی مکانیک در مشهد بود. وحید هم سال دوم هنرستان شرکت نفت بود. وحید 14 ساله بود رفت جبهه. وقتی میخواست برود جبهه رفت کپی شناسنامه گرفت اما دستکاریاش کرد و سنش شد 15، 16 ساله. هیکلش درشت بود. سه سال جبهه بود که شهید شد.
سال 62 بود برایم عکسی آورد از شهدایی که سوخته بودند و قابل شناسایی نبودند. گفت مامان جبهه این است ـ من با بچههایم دوست بودم ـ گفت ممکن است ما دو نفرمان این طوری شویم.
کتاب و دفترش را برداشت و به من گفت میخواهم روی دست پسر بزرگت بلند شوم. فکر میکردم درباره درسش است نگو قضیه شهادت بود.
آقا وحید و آقا محمود رفتند بازار برایمان سوغاتی خریدند. محمود همه کارهایش را کرده بود. به وحید گفتم چرا کارهایت را نکردی گفت مامان نوبتی هم باشد نوبت بزرگترهاست. من بیحرمتی نمیکنم به برادرم، اول برادرم باید شهید شود. رفتند و وحید شهید شد. به من خبر شهادت وحید را دوستانش دادند. با ناراحتی پذیرفتم. از من پرسیدند وحید وصیتنامه ندارد؟ دفترش را باز کردم. اولش نوشته بود هر کس بیاجازه به این دفتر نگاه کند به آتش جهنم نگاه کرده، من هم بستمش. اما آخرش که نوشته بود دوست دارم اگر شهید شوم شب آخر مهمان مادرم باشم. گفتم دوست دارم وحید را بیاورید اینجا بالای سرش قرآن بخوانم، حنابندان کنم. گفتند صلاح نیست. تنها چیزی که به دلم ماند همین بود. در وصیتنامهاش نوشته بود که اگر شهید شدم برایم گریه نکن، دشمن منتظر گریه مادران است اگر گریه کردی بقیه مادرها هم میترسند و بچههایشان را نمیفرستند. لباس سبز بپوش، پرچم سفید بالای خانه بزن و بگو بچه من رفته مکه و خودت هم مادر حاجی هستی. خا میداند 16 سال و 7 ماهش بود که وحید شهید شد.
محمود قاری قرآن بود معلم قرآن بود. در جبهه هم کلاس قرآن گذاشته بود. نامزد کرده بودیم برایش، کت و شلوار دامادیاش هم گرفته بودیم که عید بیاید عروسی بگیریم برایش اما 26 دی 65 در کربلای 5 شهید شد...
شهادت محمود مثل همان عکسی بود که وحید به من نشان داد. بدنش سوخته بود، سرش هم روی تنش نبود. نه غسلی نه کفنی با همان لباس مقدس سپاه به خاک سپرده شد.
تکلیف ما را امام حسین معین کرده، در خدمت اهلبیت هستم تا نفس داریم پشت انقلاب هستیم و خط قرمز من رهبر است.
روایت مادر شهیدان احمد، محمود و مجید خمبی شوشتری
مجید 20 ساله بود که به جبهه رفت. فیلمبردار بود. خیلی بچه خوبی بود. هیچ وقت تو روی من نایستاد و هیچ وقت هم تو روی آنها نایستادیم. درسش را خواند نفهمیدم کی درس خواند، نمازش را میخواند.
در کردستان شهید شد عملیات والفجر 4. خدا داد و خدا هم بردشان. به من میگفتند «دا اگر نرویم سینه سپر کنیم تو نمیتوانی بروی نانوایی.» 76 روز بعد شهادت آوردنش.
محمود 18 ساله شهید شد؛ محمود در حمله بدر بود که شهید شد. آن روزها همه میرفتند، رفتند دفاع کردند برای کشورمان که دست غریبه نیفتد. دستشان درد نکند.
مجید مین خنثی میکرد، بردنش تهران. پدرش در بیمارستانها دنبالش بود اما پیدایش نکرد، گفتند شاید مشهد باشد. اما یک بیمارستان در تهران مانده بود. گشتند دیدند محمود آنجاست؛ دید بچهای بالابلند روی تخت است، رفت بالای سرش گفت محمود منم.
احمد هم هر چه کردیم نرود گفت باید بروم. در کربلای 4 شهید شد همان عملیاتی که مثل برگ بید جوانان ریختند روی زمین ـ خدا دشمن را نجات ندهد.
احمد به من گفت دا از من راضی هستی گفتم راضی هستم خدا از تو راضی باشد، رفت و دیگر نیامد.
سه تا بچه دیگرم هم مجروح هستند...
همهچیزش را برای کمک به جنگزدگان میداد
رفت جهاد برای کمک به جنگزدگان. وقتی میرفت کمک به جنگزدگان اگر به مردم چیزی نمیرسید خودش کمک میکرد. یا کت و کفش و لباسش را میداد به مردم یا پول تو جیبیاش را که میدادیم به جنگزدگان میداد.
خیلی فعال بود، برای جلسات قرآن میرفت، هر جایی که میگفتند جلسه قرآن هست میرفت، مسجدی بود سخیریه میرفت آنجا.
نماز جمعه که زمان شاه نبود بعد از اینکه امام آمد و نماز جمعه شروع شد به خواهرهایش میگفت برویم نماز جمعه. شکر خدا که همچنین جوانهایی داشتیم.
روایت مادر شهید سیدحمید تقویفر
همیشه نماز شب میخواند بچههای کوچک را خیلی دوست داشت. خیلی خوب بود و همیشه به من میرسید شیر گرم میکرد و میگفت دا نان گرم بخور. هر وقت از تهران میآمد اهواز پیش خودم بود. برای دهه عاشورا میرفت مسجد بچهها را جمع میکرد و پابرهنه سینه میزد. به همه میگفت نماز بخوانید امام حسین(ع) برای نماز مهلت خواست.
11 محرم بود که رفت تهران بعدش از زن و بچهاش خداحافظی گرفت رفت عراق بعد 10 12 روز خبر شهادتش را آوردند. همه را نصیحت میکرد که برای خدا کار کنیم.
همه را دوست داشت و هیچ وقت به کسی لطمه نزد. زبان خوش داشت. همیشه میگفت به کسی حرف بد نزنیم. خیلی خوب بود خدا میداند چقدر زحمت کشید.
انتهای پیام