یکی از خادمین سادات نقل می کرد : یک روز صبح عیالم رو به من کرد که: «امشب مهمان داریم، برو چیزی تهیّه کن» از منزل بیرون آمدم در حالی که حتیّ یک شاهی هم نداشتم. آن روز نوبت کشیک من نبود. در آن وضعیّت کسی را نیافتم تا از او درخواست کمکی کنم. اگر هم مییافتم، از چنین درخواستی شرم میکردم. بنابراین بیاختیار به سمت حرم رفتم.
حرم خلوت بود و معدود زوّار مشغول زیارت بودند. رو به ضریح به حضرت عبدالعظیم(ع) عرض کردم: «یابن رسول الله تفضّلی فرما، شرمنده عیال و مهمان نشوم» بعد از اینکه این خواسته از قلبم گذشت، گوشه ای از حرم ایستاده بودم که زائری جلو آمد و به من گفت: «سیّد، یک ریال به من بده، وقتی از زیارت امامزاده حمزه(ع) برگشتم، دو ریال به تو میدهم» این موضوع زیاد متعجّبم نکرد. بسیاری بودند که برای بیشتر شدن برکت مالشان اینکار را میکردند، و به همین رسم پولی به دست سیّدی میدادند و آن را پس میگرفتند. خوشحال از اینکه بالاخره با این یک ریالها به التفاوت میتوانستم مهمانی آن شب را آبرومندانه برگزار کنم. امّا من همان یک ریال را هم نداشتم. به زائر گفتم : «آقا، یک دقیقه صبر کنید، الان برمی گردم» بیرون آمدم، همینطور که دور و برم را نگاه میکردم، یکی از آشنایان را دیدم . به او گفتم یک ریال به من قرض بده نیمساعت دیگر پس میدهم، یک ریالی را گرفته به نزد آن زائر رفتم. ایشان یک ریالی را گرفت و به زیارت امامزاده حمزه(ع) رفت.
و همان طور که گفته بود، وقتی از زیارت بازگشت یک سکّه کف دستم گذاشت. خادمین دیگر که این صحنه را زیر نظر داشتند، پرسیدند قضیّه چیست؟ ماجرا را گفتم. امّا آنان به حرف من اکتفا نکردند و از آن زائر هم پرسیدند. ایشان هم به آنان همان را گفته بود و از حرم بیرون رفته بود. من به خیال خودم رفتم، تا یک ریالی که قرض گرفته بودم، پس بدهم. امّا وقتی چشممف به سکّه افتاد، دیدم این دو ریالی زرد است و میدرخشد! با تعجّب به بازار رفتم. سکّه را به یکی از طلا فروشان نشان دادم. عیار گرفت و گفت: «طلاست» و آن را ۳ تومان میخرد. از آن سه تومان یک ریال قرض را پس دادم و ۲۹ ریال بقیّه را به خانه بردم. آن زائر غریب را هیچگاه قبل از آن ندیده بودم و بعدها نیز ندیدم.
[به نقل از پایگاه آستان مقدس حضرت عبدالعظیم (ع)]