صدای انفجار خمپارهها هر لحظه به گوش میرسد، نور انفجار بر فراز دانشکده کشاورزی اهواز به رقص درآمده، آمبولانسهای گِلی یکی پس از دیگری وارد دانشکده شده و رزمندههای مجروح به سالن منتقل میشوند. اینجا دانشکده کشاورزی اهواز است که برای پشتیبانی از عملیات آزادسازی خرمشهر، به نقاهتگاهی موقت تبدیل شده و اتاقها و سالنهایش پر شده از تختهای بیمارستانی. عملیات «الی بیت مقدس» شروع شده و مدام آمبولانس و مجروح به دانشکده میرسد، فضای سالن پر است از زخمی و مجروح؛ یکی دستش قطع شده و دیگری پایش. یکی جراحتش آنقدر وخیم است که جان میسپارد و دیگری با مجاهدت امدادگران جانی دوباره میگیرد.
فرشتگان سفیدپوش از شهرهای مختلف گردهم آمدهاند تا مرهمی بر زخم جبههها بگذارند، مدام در حال رسیدگی به رزمندگان مجروح هستند و فاطمه بانوی قصه ما نیز با چشمانی اشکبار تمام این صحنهها را در خاطراتش ثبت میکند تا راوی قصههای سوزناکی شود که این خونهای پاک برای وطن به ارمغان آوردند. دیگر شب از راه رسیده و خستگی امانش را بریده، لباسهای خاکی و خونی را داخل جعبهای گذاشته و با خود میبرد، وقتی برای استراحت نیست، باید لباسها و ملحفهها را بشوید، به مجروحان سری بزند؛ اینجا ساعت کاری تمام نمیشود، خستگی هم گویا با این امدادگران غریبی میکند.
شب از نیمه گذشته و کار فاطمه تمام میشود. نوبت اوست که ساعاتی در اتاق استراحت کند، با تمام خستگیهایش به راز و نیاز با خدایش میایستد، الله اکبر را که بر زبان میآورد صدای خمپارهها آرامش شب را درهم میشکنند. دلهره بر جانش میافتد و به رزمندههایی فکر میکند که با این خمپارهها زخمی یا شهید شدهاند. همان رزمندههایی که روز قبل از شروع عملیات، در بازار اهواز گردهم آمده بودند و با لباسهای رزم، میچرخیدند، میخندیدند و از آرزوهایشان برای آزادی خرمشهر میگفتند.
فاطمه تمام این صحنهها را مرور میکرد و چقدر این صحنهها برایش تلخ بود، دقایقی چشم بر هم گذاشت و جانی دوباره گرفت. ساعاتی نگذشته بود که سیل مجروحان دوباره به راه افتاد و صدای رزمندهای که دچار موج انفجار شده بود، در سالن پیچید. مدام فریاد میزد: یاعلی... یاعلی...
بخشی از روایت «فاطمه پوردرمان» امدادگر دوران دفاع مقدس را خواندیم که برای پشتیبانی از عملیات «الی بیت المقدس» (آزادسازی خرمشهر) به همراه جمعی از امدادگران از تبریز عازم اهواز شده بود. او در گفتوگویی صمیمی با بانوان خبرنگار به ایکنا میگوید: زمزمههای شروع جنگ که به گوشمان رسید، اصلاً نترسیدیم و عاشقانه پای وطن ماندیم. مردم مخلصانه به جبههها شتافتند و همه آماده پیکار بودند.
وی در ادامه فعالیتهای قبل از اعزامش را اینگونه روایت میکند: به خاطر شرایط به همریختهای که در مدارس آن زمان حاکم بود و حضور چریکها و منافقین، بیشتر اوقات به همراه چند دانشآموز فعال در انجمن اسلامی مدرسه میماندیم و کارهایی از قبیل تهیه روزنامه دیواری و برپایی نماز جماعت انجام میدادیم و فعالیتهایمان کاملاً داوطلبانه و دلی بود. سوم دبیرستان که شروع شد، اکثر بچههای انجمن اسلامی مدرسه عفتیه تبریز داوطلب اعزام به جنگ شدند و به همین منظور دورههای امدادگری را در بیمارستانهای سینا و امام خمینی(ره) تبریز آغاز کردیم، آنجا همزمان به مجروحان جنگی هم رسیدگی میکردیم، چراکه به علت وخامت حال برخی مجروحان از شهرهای مرزی به بیمارستانهای شهرهای بزرگ انتقال مییافتند.
پوردرمان در لابهلای سخنانش به مجروح بدحالی در بیمارستان امام خمینی تبریز که به علت گسترش عفونت، دو پایش هم قطع شده بود اشاره کرد و اظهار میکند: این طلبه رزمنده بعد از عمل جراحی قطع پا که اندکی حالش بهتر شد با زیبایی خاصی شروع به تلاوت قرآن کرد، صدایش در بیمارستان پیچید و فضایی بسیار معنویت بار حاکم شد. یکی دیگر از مجروحان نیز که مورد اصابت خمپاره قراره گرفته بود، اوضاع وخیمی داشت و صورتش کاملاً ناپیدا بود، یک ماه تمام فقط با نی آبمیوه به او میدادیم، بعد یک ماه اندکی بهبود یافت اما همچنان صورتش ناپیدا بود که با همان شرایط به شهرشان بازگشت.
بعد از گذران دوره امدادگری در بیمارستان امام خمینی و سینای تبریز، مهیای رفتن به پشت جبهه شدیم. آن زمان اجازه نمیدادند به جاهای دور برویم، اما بالاخره پدرم رضایت داد که عازم اهواز شوم، صبح زود از خواب بیدارش کردم تا رضایتنامه را امضا کند. زمان رفتن که فرا رسیده بود و ایستگاه راهآهن تبریز شور وصف ناپذیری را در خود جای داده بود. با مداحیهای خاص آن زمان راهی شدیم، پدر و مادر هم برای بدرقهمان آمده بودند.
قطار حرکت کرد و همه مشغول دعا و ذکر شدند، داوطلبانه و مخلصانه عازم شده بودیم و جز شهادت در راه دفاع از وطن، آرزویی نداشتیم. به اهواز رسیدیم، اما هنوز نمیدانستیم کارمان چیست. وارد ورزشگاه اهواز شدیم، سالن پر بود از تختهای بیمارستانی. برای تماس با خانواده سری هم به بازار اهواز زدیم که تلفنهای عمومی آنجا باز بود، رزمندهها را میدیدیم که پرشمار بودند و مهیای رزم میشدند، از آرزوهای دور و درازشان برای آزادی خرمشهر میگفتند و اشکها و خندهها در چهره رزمندهها نقش میبست. به خانه که تلفن زدیم و خبر دادیم، سریعاً به ورزشگاه بازگشتیم؛ گروه گروه امدادگران تقسیمبندی میشدند و قرعه ما به دانشکده کشاورزی اهواز افتاد. عازم دانشکده شدیم، آنجا هم سراسر پر بود از تختهای بیمارستانی و ما همچنان بی خبر از وقایع روزهای بعد.
این بانوی رزمنده امدادگر، به اتاق سادهای که برای امدادگران آماده شده بود اشاره کرد و میگوید: همه چیز آماده بود که عملیات شروع شد، تصویر آمبولانسهای خاکی و گلی هیچگاه از خاطرم نمیرود، صندلیهایش را برداشته بودند و تختها را پشت آمبولانس جا کرده بودند، چراکه تعداد مجروحان جنگ بسیار بالا بود، یک شب نگذشته بود که تمام سالن پر شد از رزمندههای مجروح. با چشم خود کربلایی دیگر را میدیدم و چقدر شهید و مجروح داشتیم. امدادگران ۲۴ ساعته مشغول امدادرسانی بودند. ما هم به مجروحان میرسیدیم و لباسها و ملحفههای خونی را به همراه خواهر کاویانی میشستیم و استراحتی نداشتیم. هر کاری از دستمان بر میآمد انجام میدادیم.
بعد به بخش آشپزخانه رفتیم و موادغذایی که از پشت جبهه میرسید را ساماندهی و تقسیم میکردیم، آنجا شبانهروزی ظرف میشستیم و با اینکه دستهایمان از طاقت میافتاد اما خسته نمیشدیم، تا ۳ نصف شب مشغول کارهای امدادی بودیم، با صدای آهنگران که میخواند: سوی دیار عاشقان، سوی دیار عاشقان، سوی خدا میرویم. اوقات خلوت نیز دعای کمیل و ندبه به راه بود و نمازهای ظهر را به جماعت میخواندیم و نمازهای شب هم همیشه برقرار بود.
وی با تأکید بر اینکه رزمندههای مجروح آرزویی جز بازگشت به جبهه نداشتند و مدام توصیه به حفظ حجاب و ارزشها میکردند، ادامه میدهد: مجروحانی که کمی بهبودی پیدا میکردند یا به جبهه و یا به شهرشان باز میگشتند، آنانی که اوضاعشان وخیم بود به تبریز یا تهران و یا سایر شهرهای بزرگ فرستاده میشدند. لشکر عاشورا نیز رو به روی ما پایگاه داشت، هرچند برخوردی با آنان نداشتیم اما شهید تجلایی را دیده بودیم و دلاوریهایشان به گوشمان رسیده بود.
در طول عملیات مشغول امداد رسانیهای پشت جبهه بودیم و حدود یک ماه همینگونه سپری شد تا اینکه خبر آزادسازی خرمشهر رسید و جشن و شادی در همه جا حاکم شد، رزمندهها و مجروحان روی زمین افتاده و سجده شکر بهجای میآوردند؛ ما هم نماز شکر خواندیم و شیرینی پخش کردیم. تا یک هفته بعد از اتمام عملیات به امدادرسانی پرداختیم و بعد از آن تختها را جمع کردیم، سوار هواپیمای مجروحان شده و عازم تهران شدیم. به دیدار امام خمینی(ره) رفته و بعد به تبریز بازگشتیم و فعالیتهای خود را در تبریز ادامه دادیم. در فروشگاه مدرسه مشغول شدم و عایدی آن را به انجمن مدرسه میدادم تا مایحتاج کارهای فرهنگی تهیه شود.
امدادگر دوران جنگ به محیط خانواده مذهبی که در آن تربیت شده بود اشاره کرد و خانواده را بهترین و مهمترین بستر برای تربیت فرزندان میداند و تأکید میکند: خانواده باید با تربیت صحیح، ارزشهای دینی و انسانی را در وجود فرزند نهادینه کند. ما در چنین خانوادهای رشد یافتیم و همواره با صدای نمازهای صبح پدرم بیدار شده و پایبند نماز و حجاب ماندیم.
فاطمه پوردرمان دیروز که امدادرسان جبهههای نبرد بود، امروز هم در عرصه نبرد فرهنگی فعالیت داشته و آموزگار نوآموزانی است که آینده ایران را خواهند ساخت. او آموزشهای خود را با حفظ قرآن شروع کرده و معتقد است نسل جدید ظرفیتهای بسیاری دارند که باید بستر درونیسازی ارزشها ابتدا در خانواده و سپس در اجتماع در آنها فراهم شود تا بتوانند به عنوان عبد صالح خداوند تربیت شده و آینده ایران عزیز را بسازند.
مهری هاشمزاده