۲۹ بهمن سال ۵۶ بود، ساعت از ۱۰ صبح میگذشت، شفیقه دردانه خانواده با چشمانی پر از شوق عقربههای ساعت را دنبال میکرد، منتظر تماسی از تازه دامادش بود. سید حسن معمولاً هر روز ساعت ۱۰ صبح با او تماس میگرفت و از عاشقانههایشان میگفتند، از آرزوهایشان برای زندگی؛ اما امروز جور دیگری بود، حتی صدای تیک تاک ساعت هم به نوعروس قصه ما دلشوره میداد.