محمدحسین فهمیده در ۱۳۴۶ خورشیدی در قم و در خانهای محقر و کوچک در محله پامنار به دنیا آمد و در محیطی مذهبی و خانوادهای متدین پرورش یافت. پدرش محمدتقی و مادرش فاطمه کریمی نام داشتند. وی در دوره نوجوانی شجاع، فعال، کوشا و خوشبرخورد بود و به مطالعه علاقه بسیاری داشت و با وجود آنکه به سن تکلیف نرسیده بود، نماز میخواند و همچنین برای والدین خود احترام خاصی قائل بود. وی دوران کودکی و نوجوانی خود را به صورتی سپری کرد که همواره آبستن حادثهای بود؛ حوادثی که در شکلگیری شخصیت او مؤثر واقع شد.
حسین فهمیده در ۱۳۵۲ خورشیدی در «دبستان روحانی» قم مشغول به تحصیل شد و کلاس اول تا چهارم ابتدایی را در محضر معلمی روحانی گذراند. سال پنجم ابتدایی و اول و دوم راهنمایی را به دلیل انتقال خانوادهاش به کرج در ۲ مدرسه از این شهر سپری کرد. در سالهای ۱۳۵۶ و ۱۳۵۷ خورشیدی به پخش اعلامیههای رهبر کبیر انقلاب مبادرت میورزید و حتی چند بار از طرف نیروهای رژیم کتک خورد تا دست از این کارها بر دارد اما او منصرف نشده بود. در زمستان سال ۱۳۵۷ خورشیدی نیز در تظاهرات انقلاب اسلامی شرکت کرد.
شهید فهمیده ۱۲ ساله بود که حوادث کردستان اتفاق افتاد. او که عاشق امام(ره) و انقلاب اسلامی بود، خود را به کردستان رساند اما به دلیل کمی سن و کوتاهی قد او را بازگرداندند. با شروع جنگ تحمیلی، حسین فهمیده، تصمیم میگیرد به جبهه برود. زمزمه رفتن را در خانواده و بین دوستانش میافکند. در یکی از بیمارستانهای کرج خود را به یکی از دوستانش که بستری بود، میرساند و با او خداحافظی میکند و از جبهه و جنگ برای او میگوید و تکلیف الهی خود را گوشزد میکند. یک روز که به بهانه خرید نان از منزل خارج شده بود، مبلغ ۵۰ تومان را به دوستش میدهد و از او میخواهد که نان را بخرد و به منزل آنها ببرد و تصمیم خود را برای رفتن به خوزستان به او میگوید و از وی میخواهد که تا سه روز به خانوادهاش خبر ندهد تا مانع رفتن او نشوند و سپس آنها را مطلع کند. در تهران یکی از پاسداران کمیته متوجه تصمیم او شده و با وی صحبت و سعی میکند، او را از تصمیم خویش منصرف نماید، اما موفق نمیشود.
در همان روزهای نخست حضور در جبهههای جنگ با وجود سن و سال کم به فرماندهان ثابت میکند که لیاقت و شهامت حضور در جبهه را دارد. او در همان مدت کوتاه رشادتهای فراوانی از خود نشان داد. مدتی بعد او و دوستش محمدرضا شمس زخمی شدند و آنها را به بیمارستان ماهشهر بردند. حسین و محمدرضا تا حالشان خوب شد، دوباره به جبهه برگشتند اما این بار فرمانده اجازه نمیداد، حسین به «خط مقدم» برود اما چند روز بعد به دلیلی لیاقتی که از خود نشان داد، نظر فرمانده را جلب کرد؛ ماجرا از این قرار بود که حسین با مقدار زیادی لباس و اسلحه عراقیها پیش فرماندهشان آمد. فرمانده با کمال تعجب فهمید که او اینها را با دست خالی از عراقیها غنیمت گرفته است. همین شد که به حسین اجازه داد تا دوباره به خط مقدم برگردد.
سرانجام روز هشتم آبان ۱۳۵۹، شهید حسین فهمیده به اتفاق دوست شهیدش محمدرضا شمس که در یک سنگر بودند در هجوم عراقیها، محاصره میشوند. محمدرضا شمس، زخمی میشود و حسین با سختی و زحمت زیاد او را به پشت خط میرساند، وقتی به سنگر بر میگردد، میبیند که پنج تانک عراقی به طرف رزمندگان اسلام هجوم آورده و در صدد محاصره و قتل عام آنها هستند. حسین در حالیکه تعدادی نارنجک به کمر خود بسته بود به طرف تانکها حرکت میکند. تیری به پای او میخورد اما در اراده پولادین او خللی وارد نمیشود و در همان حال موفق میشود که خود را به تانک پیش رو برساند و خود را به زیر تانک میاندازد و تانک منفجر میشود. دشمنان متجاوز در این حال تصور میکنند که حملهای صورت گرفته و با سرعت تانکها را رها کرده و فرار میکنند. در نتیجه، حلقه محاصره شکسته میشود و پس از مدتی نیروهای کمکی میرسند و آن قسمت را از وجود متجاوزان پاکسازی میکنند.
انتهای پیام