برای امروز جان دادیم؛ همراهِ خاطرات امدادگری از نخستین روزهای جنگی که به ایران تحمیل شد
کد خبر: 3924015
تاریخ انتشار : ۳۱ شهريور ۱۳۹۹ - ۰۸:۲۹
سفیدپوشان روز‌های دفاع / ۱

برای امروز جان دادیم؛ همراهِ خاطرات امدادگری از نخستین روزهای جنگی که به ایران تحمیل شد

روزهای اول برای اینکه دشمن متوجه خالی بودن شهر نشود، صدای رادیو را بلند می‌کردیم، در خیابان‌ها سر و صدا می‌کردیم که فکر کنند شهر شلوغ است، آتش درست می‌کردیم و دود راه می‌انداختیم، با صدای بلند حرف می‌زدیم، بلندگو روشن می‌کردیم، اذان پخش می‌کردیم و کوکتل مولوتف درست می‌کردیم و انفجارهایی در سطح شهر به راه می‌انداختیم.

وائقی /امدادگر جنگ

به گزارش ایکنا از خوزستان، شاید شیوع کرونا در این چندماهه کمکمان کند تا تصویر پزشکان و پرستاران و امداد‌گران سال ۵۹ و سال‌های بعد برای ما تداعی شود که پا‌به‌‌پای رزمندگان اما پشت جبهه روزهای سخت و نفس‌گیری را پشت سر گذاشتند. اگر روزهای اول مردم دست خالی مقاومت کردند و رزمندگان با کمترین تجهیزات نظامی مقابل دشمنی‌ها ایستادند، در بیمارستان‌ها و مراکز درمانی نیز وضع بهتر از این نبود. پزشکان و پرستاران یک‌تنه و با کمترین امکانات پزشکی و درمانیِ آن روزها برای نجات جان رزمندگان ایستادند. خاطرات این زحمت‌کشان سفیدپوش از آن روزها شنیدنی است.

آن‌ها شاهد لحظات نابی از صبوری و ایمان و بلندهمتی جوانان ما در آن روزها بودند. ایکنای خوزستان به‌ مناسبت هفته دفاع مقدس به سراغ تعدادی از پرستاران دوران دفاع مقدس رفته است‌ تا بخشی از خاطرات آن روزها را برای ما زنده کند. متن زیر گفت‌وگو با زهرا وائقی، پرستار بیمارستان شفای اهواز و از امدادگران دوران دفاع مقدس، است.  

زهرا وائقی، سوپروایزر بیمارستان شفا اهواز (سرپرست پرستاری)، در این گفت‌وگو اظهار کرد: در زمان شروع جنگ تحمیلی من از امدادگران خرمشهر و آبادان بودم. آن زمان هفده ساله بودم و هنوز  وارد دانشگاه نشده بودم. روزهای اول جنگ، مردم شهر را خالی کردند. پدر و مادرم هم‌، چون بچه‌های کوچک داشتند و مادربزرگم هم فلج بود از شهر خارج شدند. من به همراه دو برادرم که یکی 14 سال و دیگری 15 سال داشت در شهر ماندیم؛ شهر خلوت شده بود.

وی ادامه داد: روزهای اول برای اینکه دشمن متوجه خالی بودن شهر نشود، کارهایی می‌کردیم. احساس می‌کردیم شاید غواصی (نیروهای دشمن) از رودخانه اروند، وارد شهر شود، صدای رادیو را بلند می‌کردیم، در خیابان‌ها سر و صدا می‌کردیم که فکر کنند شهر شلوغ است. آتش درست می‌کردیم و دود راه می‌انداختیم. با صدای بلند حرف می‌زدیم. بلندگو روشن می‌کردیم، اذان پخش می‌کردیم. کوکتل مولوتف درست می‌کردیم و انفجارهایی در سطح شهر به راه می‌انداختیم.

وائقی تصریح کرد: آن روزها نیروی نظامی هنوز وارد کار نشده بود. بسیج و سپاه بود، اما ارتش نبود. با چیزهایی که از اول انقلاب یاد گرفتیم، در شهر سر و صدا ایجاد می‌کردیم تا عراقی‌ها متوجه نشوند شهر خالی است. زمانی که دشمن خمپاره می‌زد و کسی مجروح می‌شد همه با هم جمع می‌شدیم و سریع او را به بیمارستان می‌بردیم. در حدی که می‌توانستیم پانسمان می‌کردیم و خون‌ریزی‌ مجروحان را بند می‌آوردیم تا آن‌ها را به یک مرکز درمانی برسانیم. مردم عادی بودیم و چیز زیادی از درمان نمی‌دانستیم. در بسیج بانوان آن روزها سی، چهل دختر بودیم که در پایگاه‌های مختلف فعالیت می‌کردیم. ما فکر می‌کردیم جنگ یکی دو روزه تمام می‌شود. فکر نمی‌کردیم هشت سال طول بکشد. پدر و مادرم به این امید از شهر رفتند که فردا، پس‌فردا پشت سرشان می‌رویم، ولی جاده آبادان و خرمشهر بسته شد و به دست عراقی‌ها افتاد. هیچ‌کس نمی‌توانست از شهر خارج شود. پدر و مادرم روزهای اول به ماهشهر رفتند و من و دو برادرم چون با مسجد در ارتباط بودیم در خرمشهر ماندیم. آن موقع من و برادرهایم در مسجد صاحب‌الزمان(عج) فعالیت می‌کردیم.

وی افزود: اوایل به‌عنوان مردم عادی، ارتباطی با مسجد داشتیم‏، اما کم کم تشکل‌هایمان شکل گرفت. همدیگر را پیدا کردیم. بسیج جان گرفت و سعی می‌کردیم آموزش‌هایی ببینیم. مثلاً اگر در خیابان خمپاره می‌زدند و کسی مجروح می‌شد، تند تند پانسمان می‌کردیم و به بیمارستان می‌بردیم و اگر شهید می‌شد، چون در سردخانه کسی نبود، خودمان شهدا را به سردخانه می‌بردیم، غسل می‌دادیم و دفن می‌کردیم. خانواده‌هایمان مشوق ما بودند. آن زمان تلفن و موبایلی نبود که با آن‌ها ارتباط داشته باشیم؛ مثلاً گاهی کسی با لنج می‌آمد و از پدر  و مادر ما خبری می‌آورد یا با لنج از چوئبده می‌رفتند بندر امام و از ما خبرهایی برای پدران و مادرانمان می‌بردند. ما سه خواهر و برادر هم که در خرمشهر و آبادان بودیم از همدیگر خبری نداشتیم.

رائقی گفت: یادم است یک‌بار که از بیمارستان طالقانی آبادان با اتوبوس مجروحان را به سمت بیمارستان سینا می‌بردیم، تمام صندلی‌های اتوبوس را جمع کرده بودند و اتوبوس پر از مجروح بود. من به‌عنوان امدادگر در اتوبوس همراه مجروحان بودم. به یکی آب می‌دادم، سِرُم دیگری را درست می‌کردم، همان‌طور که اتوبوس از آبادان بیرون می‌آمد، برادر کوچکم را دیدم که داشت دنبال اتوبوس می‌دوید. نفهمیدم جریان چیست و اهمیتی هم برایم نداشت که برادرم چرا دارد دنبال اتوبوس می‌دود. اتوبوس حرکت کرد. 10 کیلومتر که فاصله گرفتم، همان‌طور که به مجروحان رسیدگی می‌کردم، یک دفعه دیدم یکی از مجروحان برادر بزرگم است. تازه فهمیدم برادر کوچک‌ترم که دنبال اتوبوس می‌دوید دنبال برادرم بود (بغض) من نمی‌دانستم. اصلاً به رویم نیاوردم که آن کسی که دنبال اتوبوس می‌دود برادرم است و مشغول رسیدگی به مجروحان شدم و نزدیکی‌های اهواز متوجه شدم برادرم بین مجروحان است که بیهوش بود و دستش را از دست داده بود. شرایط این‌طور بود. ما از همدیگر خبری نداشتیم و پدر و مادرها هم از ما بی‌خبر بودند. برادر بزرگم جانباز شد. برادر کوچکترم تا پایان جنگ آنجا ماند و الحمدالله آسیبی ندید. برادر بزرگم بعد از اینکه دستش بهتر شد دوباره به جبهه برگشت. خانواده‌ام الان همه در ماهشهر زندگی می‌کنند.

وی ادامه داد: زمانی که آبادان بودم با چند خانم هم‌خانه بودم؛ یکی از آن‌ها مریم فرهانیان بود که شهید شد و اولین شهید زن است. ‌سکینه سامری و صفایی نیز هم‌خانه ما بودند که الان جانباز هستند. فرشته هم دیگر هم‌خانه ما بود. چیزی که به یادم مانده و نمی‌دانم گفتن آن مناسب است یا خیر، وضعیتی بود که ما به‌عنوان امدادگر خانم با آن مواجه بودیم. مثلاً روزی خمپاره‌ای در سطح شهر زدند که به یک ماشین اصابت کرد. من و خانم سامری آمدیم که مجروحان را جابه‌جا کنیم؛ چادر سرمان بود. مجروحان، مرد بودند و جابه‌جایی و بلندکردن آن‌ها برای ما سخت بود. عادت بعثی‌ها این بود که اول خمپاره می‌زدند، می‌دانستند همه برای کمک به مجروحان می‌آیند و سه چهار دقیقه بعد دوباره همانجا را می‌زدند تا تلفات بیشتر شود. یعنی ما در فاصله سه چهار دقیقه وقت داشتیم جانبازها و شهدا را از مهلکه نجات بدهیم و جابه‌جا کنیم. من و خانم سامری دو دختر هفده، هجده ساله بودیم. با بدبختی مجروحان و شهدا را جابه‌جا می‌کردیم.

رائقی اظهار کرد: تا سال 62 در آبادان ماندم و بعد از آن به دانشگاه اصفهان رفتم و درس خواندم. برای تحصیل رشته پرستاری را انتخاب کردم چون موقعی که در جبهه بودم می‌دیدم علمم ناقص است و آن‌قدر که باید و شاید تکنیک‌ها را بلد نیستم و احساس نیاز به علم بیشتری می‌کردم. این نیاز را لمس کردم و به همین دلیل تصمیم گرفتم رشته پرستاری را بخوانم تا بعد که به جبهه آمدم اگر خدای نکرده جنگ ادامه پیدا کرد، به ‌عنوان یک نیروی متخصص خدمت‌رسانی کنم. فوق‌دیپلم را در دانشگاه اصفهان و کارشناسی را از شیراز گرفتم و بعد از آن طرحم را گذراندم که الحمدلله آن زمان دیگر جنگ تمام شد، اما هنوز در جبهه درمان به بیماران خدمت می‌کنم.

وی در پایان گفت: جوّ فعلی مملکت، این امنیت و ثبات را با قیمت خیلی گزافی به دست آوردیم. این امنیت را با خون بهترین جوان‌هایی که این کشور به خود دیده به دست آوردیم. این میراث به راحتی نصیب ما نشده است. 8 سال برای آن تلاش کردیم، خون دادیم، دست، پا، چشم دادیم، شیمیایی شدیم. نباید به راحتی آن را از دست بدهیم. برعهده ماست که پیام آن جوان‌ها و راهشان را زنده نگه داریم و به نسل جدید بگوییم که این آسایش و امنیت با هزینه گرانی به دست آمده است. آن را محکم نگه دارند. به چند اختلاس‌گر نگاه نکنند، به چند دزد نگاه نکنند، به اسلام واقعی نگاه کنند و سعی کنند آن را نگه دارند. اگر کسی بدی می‌کند، بدانند بدی از زمان هابیل و قابیل بوده است. آیا با بدی قابیل همه چیز مُرد؟ نه. درست است که عده‌ای اختلاس می‌کنند، عده‌ای کم‌کاری می‌کنند، عده‌ای شیعه انگلیسی هستند و ... منتها باید اسلام واقعی را نگه داریم و آب و خاکی که همه ما برای آن جنگیدیم را سرافراز نگه داریم.

انتهای پیام
captcha