به گزارش ایکنا از همدان، در دل شب و روزهای پرماجرای قبل از انقلاب اسلامی که به دست نوجوانان، جوانان، بازاریان، روحانیون و دانشآموزان و... خلق شد و در نهایت منجر به پیروزی انقلابی شد که در همه جای دنیا بینظیر بود، اتفاقاتی افتاده است که شنیدن آنها معنای واقعی شجاعت، همدلی و ارادت به امام و ولی خود را بهخوبی نشان میدهد.
همدان شاید آنقدر بزرگ نیست که پیدا کردن افراد اثرگذار در جریان انقلاب کاری سخت باشد، یا شاید همدلی زیادی که در آن زمان بین مردم و انقلابیون وجود داشته این شناختن را آسانتر میکند.
اصغر لشکری یکی از بازاریان بازنشسته همدانی، از محافظان آیتالله مدنی و از رزمندگان دفاع مقدس است که با حضور در دفتر خبرگزاری ایکنا همدان، از خاطرات آن روزها میگوید، البته آنقدر تواضع دارد که در تمام خاطرات و صحبتها سعی میکند خودش را مطرح نکند و بیشتر از رادمردی دوستانش و مراد خود آیتالله مدنی میگوید.
اصغر لشکری، متولد 1328 در همدان هستم، سالهای قبل از انقلاب کار لولهکشی ساختمان و تأسیساتی را انجام میدادم، علاوه بر اینکه در مسجد مهدیه که در آن زمان یک مسجدی کاملاً سیاسی بود فعالیت داشتم در بازار نیز با تهیه سهراهیهایی که برای ساخت کوکتل مولوتف استفاده میشد با گروههای انقلابی در ارتباط بودم و فعالیت میکردم.
مواد منفجره دستساز برای شرایطی که رژیم با مردم درگیر میشد تهیه شده بود و در مکانهای امنی نگهداری میشد، بهطور مثال در یک منطقه شهرک فرهنگیان کنونی که در آن زمان مسکونی نبود و حتی گوسفندان هم برای چرا به آنجا نمیبردند و از این بابت خیالمان راحت بود که خطری ندارد مواد را با احتیاط خاک و پنهان میکردیم، افرادی که در این زمینه باهم در ارتباط بودیم بسیار دقیق و محتاط بودند بهطوریکه هیچکدام در این زمینه گرفتار ساواک نشدند و خوشبختانه همه همدل بودند و نفوذی در بین مردم نبود.
همسرم معلم قرآن بود و با فعالیتهای انقلابی من مشکلی نداشت در اوایل ازدواج و شروع انقلاب باهم قرار گذاشتیم او در حوزه قرآن فعالیتهای خودش را داشته باشد و هر جا که میخواهد برود و من هم در حوزه انقلاب کارهایم را پیش ببرم و درنهایت ثواب کارهایمان را باهم شریک شویم.
در کل فعالیتهای انقلابی ما از آشنایی با آیتالله مدنی شروع شد. یک شب در مسجد میرزا داود همدان مراسمی بود، شهید حسن حقگویان که میدانست مأموران شاه از برگزاری مراسم مذهبی در مسجد جلوگیری خواهند کرد به همراه خود نارنجک دستسازی داشت که متأسفانه حین جریان اعتراضات با انفجار نارنجک به شهادت رسید، شهادت او برای ما ناگوار بود اما انگیزه انقلابیون را بیش از پیش کرد.
آن شب یک روحانی از قم برای سخنرانی در این مسجد دعوت شده بود، قرار بود سریعاً بعد از تمام شدن مراسم ماشینی او را به قم بازگرداند مراسم در حال تمام شدن بود و از ماشین خبری نبود هر آن ممکن بود مأموران سر برسند، در بین دوستان من ماشین داشتم که سریع ماشین را آوردم از در پشتی مسجد روحانی را سوار کردیم و به نزدیکی قم رساندیم و از آنجا با ماشین دیگری به قم رفت؛ اما بعد از رفتن روحانی درگیری ایجاد شد، شدت تیراندازیهای آن شب بهقدری بود که از محل مسجد میرزا داوود به منزل ما که در ابتدای ششصد دستگاه قرار داشت نیز گلولههایی اصابت کرده بود.
یکی از اتفاقات سالهای قبل از پیروزی انقلاب ترور یکی از مأموران سنگدل و سفاک رژیم بود، او رئیس کلانتری شهدای کنونی بود و به بدترین شکل ممکن با معترضان و زندانیان سیاسی رفتار میکرد، رفقای انقلابی را به بدترین نحو ممکن شکنجه میکرد، یک شب گروهی از انقلابیون او را در مقابل منزلش ترور کردند، پس از آن دیگر ساواکیها از انقلابیون میترسیدند.
همانطور که مطرح شد، مسجد مهدیه همدان در آن سالها یکی از مسجدهای فعال و سیاسی همدان بود، آیتالله مدنی امام جماعت نماز صبحهای مسجد بود و در کنار اقامه نماز منبرهایی داشت که بهصورت مستقیم و غیرمستقیم روشنگری میکرد، گاهی با اشاره در مورد موضوعات پیشآمده صحبت میکرد گاهی بهطور مستقیم علیه رژیم صحبت میکرد البته در کل هیچ ترسی از رژیم نداشت.
یکی از مراسم پر استقبال این روحانی مبارز برگزاری مراسم دعای ندبه بود، ما با دوستانی چون محمد سرمد، علی ویسی، علی آقامحمدی، اصغر حجازی، شهید حسن حقگویان، پدر و سه برادر شهید این شهید بزرگوار و... 32 نفر از خدمتگزاران مسجد بودیم که ارتباط نزدیک و صمیمی هم با آیتالله مدنی داشتیم و اینها افرادی بودند که به دست آیتالله تربیت شدند. در مسجد بعدازظهرها بهطور مشخص نیز جلسات قرآن برپا بود و اصغر حجازی بسیار ما و سایر جوانان را به قرآن تشویق میکرد.
حسن حسینی یکی از فعالان مسجد بود که تلاش زیادی برای راهاندازی کتابخانه مسجد کرد، نیروهای ساواک از راهاندازی آن جلوگیری میکردند و خیلی سعی کردند کتابخانه را از بین ببرند اما با وجود آیتالله مدنی این امر محقق نشد چراکه ساواک از او حساب میبرد.
اثرگذاری و محبوبیتی که آیتالله مدنی در بین مردم داشت برای ساواک غیرقابل تحمل بود، لذا به تبعید این روحانی روی آورد در خاطراتی که از این روحانی مبارز انقلابی نقل شده، روزی که مأموران ساواک در حین تبعید او بودهاند در طول مسیر از مأموران میخواهد که برای اقامه نماز توقف کنند اما مأموران ممانعت میکنند و آیتالله به آنان میگوید من یک پیرمرد هستم و شما دو نفر جوان همراه با اسلحه هستید از چه میترسید که اجازه اقامه نماز را به من نمیدهید و آنها میگویند از محبوبیت شما که مردم بخواهند برای جلوگیری از انتقال شما حرکتی انجام دهند.
آیتالله مدنی در دوران قبل از پیروزی انقلاب یکبار از همدان به خرمآباد و سپس به گنبدکاووس و ممسنی نیز تبعید شد. او همچون امام خمینی(ره) فردی نترس بود.
زمانی که در همدان بود از آنجا که ماشینسواری داشتم برای اقامه نماز صبح سراغ آیتالله میرفتم و او را به مسجد میبردم، او خدمتگزاران و اعضای مسجد مهدیه را همچون فرزندان خودش دوست داشت و در مواقع لازم آنها را راهنمایی میکرد.
در آن زمان مراسم جشن در مسجد مهدیه مفصل برگزار میشد، در آذینبندیهایی که انجام داده بودند یک پرچم ایران با نماد شیر و خورشید نصب شده بود که با دیدن آن ناراحت شد و گفت اگر این پرچم سر در مسجد نصب باشد من دیگر نمیآیم، تا این حد با نمادهای استکبار و رژیم طاغوت مخالف بود.
روزی که مردم همدان تصمیم گرفتند مجسمه شاه سوار بر اسب واقع در میدان مرکزی شهر را پایین بیاورند، ارتش با تجهیزات خود دورتادور میدان مرکزی را گرفته بود، هر حرکتی از سوی مردم ممکن بود تا آن روز را به خونبارترین روز همدان تبدیل کند اما با حضور آیتالله مدنی در جمعیت و درخواستی که از مردم داشت غائله ختم به خیر شد، آیتالله مدنی خطاب به مردم گفت که به منزلهایشان بروند چراکه مأموران خود این مجسمه را پایین خواهند آورد و نیمهشب همان روز مجسمه به دست خود ارتشیها پایین آورده شد که فردا با حضور در میدان مرکزی دیدیم که مجسمه شاه دیگر وجود ندارد.
ارتشیها نیز برای آیتالله مدنی احترامی خاص قائل بودند و بهخصوص در روزهای منتهی به پیروزی انقلاب با او همسو بودند چند فرمانده مشهدی بودند که در همدان در حال خدمت بودند و با این روحانی مبارز رفاقت و رفتوآمد داشتند.
آیتالله مدنی مدتزمانی را در نجف با امام خمینی(ره) همراه بود، اقامه نماز و جلسات سخنرانی در کنار امام(ره) داشت، از آنجا که شهید مدنی دچار بیماری سل بود دکتر زندگی در مناطق سردسیری را برای او تجویز کرده بود که مدتی را در همدان بود و پس از آن با ترور سیدمحمدعلی قاضی طباطبائی، امامجمعه تبریز با فرمان امام خمینی(ره) بهعنوان امامجمعه تبریز معرفی شده و به آنجا رفت.
22 بهمن سال 57، رژیم شاه که همچنان پیروزی مردم بر خود را باور نداشت ارتشی را از کرمانشاه به مقصد تهران اعزام کرد، این ارتش باید از همدان میگذشت، آیتالله مدنی متوجه این موضوع شد در شبستان مسجد جامع همدان که در حال حاضر به نام اوست سخنرانی کرد و گفت این ارتشیها نباید از همدان بگذرند، موج همدلی از سوی مردم شکل گرفت و همگی به خیابان چراغقرمز که ارتشیها تا آنجا رسیده بودند رفتند با وسایل مختلف جلوی تانکهای ارتشیها را گرفته بودند حدود ساعت 10 بود که ما نیز به محل موردنظر رسیدیم دیدیم مردم بسیاری از قطعات تانکها و ماشینهای نظامی را باز کردهاند تا نتوانند حرکت کنند.
آیتالله مدنی بهدنبال محافظ برای خود نبود اما ما یعنی تعدادی از بچههای مسجد خود را محافظ آیتالله میدانستیم، دوست نداشتیم خاری به پای این روحانی دوستداشتنی برود و بر اساس تمایل و محبت خود از او محافظت میکردیم؛ خلاصه در آن موقعیت ارتشیها هم ایستاده بودند و هیچ تیراندازی اتفاق نیفتاد، تنها یک سرباز شروع به تیراندازی کرد که به دستور فرماندهاش متوقف شد، ارتشیها نیز در مقابل خواست و اراده مردم تسلیم شدند، پس از آن فرماندهان ارتشی که در همدان غریب بودند به منزل آیتالله دعوت شدند، برایشان کتوشلوار تهیه کردند و سپس به آنها پول دادند تا به شهر خود برگردند.
مردم در شرایط سخت روزهای انقلاب خیلی از خود فداکاری نشان میدادند بهطور مثال یکی از آشنایان همیشه در زمان تظاهرات در مقابل کلانتری و روبهروی مردم میایستاد تا اگر تیراندازی اتفاق افتاد به مردم اصابت نکند و او جلوی کشته شدن مردم را بگیرد، حتی بعضی از ساختارهای نظام اسلامی مثل کمیته را قبل از اینکه انقلاب پیروز شود خود مردم ایجاد کردند چراکه برخی از مخالفان انقلاب دست به آزار مردم میزدند، بهطور مثال شبها از مغازههای بازار دزدی میکردند و خود مردم از یکدیگر در این راه مراقبت میکردند.
در جریان مبارزات انقلابی که با دوستان داشتیم تنها یکی از دوستان به نام هادی خضریان اسیر ساواک شد، ماجرا به برگزاری مراسمی در یکی از مناسبتهای ائمه(ع) مربوط میشد که سخنران مراسم باز هم روحانی بود که از قم میآمد و هادی در حین فراری دادن آن روحانی مورد اصابت گلوله قرار گرفت و مدت زیادی در بیمارستان اکباتان بستری شد که تحت محافظت ساواک نیز بود با دوستان نقشههای زیادی کشیدیم تا او را از دست آنان نجات دهیم، اما درنهایت به دلیل اینکه ممکن بود مشکلاتی برای سایر بیماران بیمارستان ایجاد شود منصرف شدیم و درنهایت قبل از اینکه کامل بهبودی پیدا کند تا به زندان ساواک برود انقلاب پیروز شد و آزاد شد در غیر این صورت اعدام میشد، اما این فرد شجاع در ماجرای غائله کردستان یک سال پس از پیروزی انقلاب به دلیل مشکلی که در ناحیه پا پیداکرده بود گرفتار کوملهها شده و به شهادت رسید.
آیتالله مدنی یکی از مردمدارترین روحانیون بود، کسی را پیدا نمیکنیم که از آیتالله مدنی ناراحتی داشته باشد، البته او با کسی هم رودروایسی نداشت، یک روز یکی از رفقا آمد سراغم و گفت بیا برویم جایی، در جریان نبودم چه اتفاقی افتاده است، یک نفر از یاغیان در یکی از روستاهای قهاوند که اهل شرارت بود و همیشه برای مردم روستا مشکلاتی را ایجاد میکرد این بار دختر نوجوان یکی از اهالی را گرفته بود تا برای ازدواج به او بدهند، قلعهای داشت و با تیراندازیهایی که انجام میداد کسی نمیتوانست به او نزدیک شود با چند نفر از دوستان و به دستور آیتالله مدنی که گفته بود بروید و او را بیاورید و یا مشکل را حل کنید به آن منطقه رسیدیم، آنقدر تیراندازی میکرد که نشد بهصورت زمینی به او نزدیک شویم و در نهایت با بالگردهای نیروی هوایی ارتش و با کشته شدن آن فرد یاغی ماجرا به پایان رسید و اهالی روستا از دست آزار و اذیتهای او رها شدند.
بازاریان همدان در دوران انقلاب با بازاریان تهران در ارتباط بودند و کمکهای خوبی از جانب آنها دریافت میکردند، محمد سماوات واسطه بازاریان همدانی و تهرانی بود.
وضعیت اقتصادی مردم در دوران انقلاب بسیار ضعیف بود اما مردم درد خود را به کسی نمیگفتند و آبرومندانه زندگی میکردند، در حال حاضر نیز مشکلات اقتصادی و نارضایتی وجود دارد که بیشتر این نارضایتی به عملکرد اشتباه بعضی از مسئولان برمیگردد اما اصلاً این وضعیت اقتصادی را با زمان قبل از انقلاب نمیتوان مقایسه کرد.
بهدلیل اعتصاب بازاریان همدان مردم برخی اقلام موردنظر را پیدا نمیکردند، یکی از رفقا که بازاری بود و در کار برنج بود، کیسههای برنج را از شمال میآورد و ما هم در اطراف شهر و محلات ضعیف با همان قیمت میبردیم و میفروختیم، نان را هم بهصورت رایگان بین آنان توزیع میکردیم.
در اوایل انقلاب گوشت گران شد، آیتالله مدنی در سخنرانی نماز جمعه گفت مردم من دیگر از امروز گوشت نمیخورم، یکی از برادرهایم در منزل شهید مدنی زندگی میکرد و میگفت که پس از آن سخنرانی آیتالله اصلاً به گوشت لب نزد، غذای او آش برنج بود، یک روز برادرم از مادرم خواست تا غذای خوبی بپزد و این عالم بزرگ را به منزل دعوت کند چراکه به دلیل بیماری که داشت ضعیف شده بود و نگران حال جسمی او بود اما به مادرم گفته بود حرف و عمل حاجآقا یکی است به گوشت لب نمیزند و مادرم در نهایت قرمهسبزی بدون گوشت با سیبزمینی پخت.
باید بگویم پیروزی انقلاب نشئت گرفته از یک یا دو نقطه نبود بلکه با دست به دست هم دادن مردم این اتفاق که شبیه معجزه بود رقم خورد. پس از پیروزی انقلاب در دفاع مقدس نیز حضور یافتم اما به دلیل ضعف چشمانم در خط مقدم حضور پیدا نکردم و سرپرست یک آشپزخانه بودم، در دارخوین در عملیات بیتالمقدس تیری از بغل گوشم رد شد اما به من اصابت نکرد و سعادت شهادت را پیدا نکردم.
یکی از خاطرات جالب آن دوران مربوط به شش ماه پس از آزادسازی خرمشهر میشود، ماشینهای کمک از شهرستان کبودرآهنگ به منطقه آمده بود، در حال جابهجایی بستهها بودیم یک بسته بسیار کوچک به اندازه کف دست که با پارچه بسته شده بود نظرم را جلب کرد، آن را باز کردم دیدم مقداری چای خشک و قند است، گریهام گرفت به بچهها گفتم این بسته تمام دارایی کسی بوده که آن را فرستاده و این به ما بسیار انگیزه میداد.
برادر کوچکم حسن لشکری در دوران دفاع مقدس نیز به شهادت رسید و هیچگاه پیکرش برنگشت. مادرم نیز بعد از 18 سال چشمانتظاری به رحمت خدا رفت و هیچوقت پیکر فرزندش را ندید.
مصاحبه از اکرم یوسفی پارسا؛ سردبیر ایکنا
انتهای پیام