بیان خاطره‌ عبدالجبار کاکایی در سفر به زیارت امام رضا(ع)
کد خبر: 4063422
تاریخ انتشار : ۲۱ خرداد ۱۴۰۱ - ۱۳:۲۳

بیان خاطره‌ عبدالجبار کاکایی در سفر به زیارت امام رضا(ع)

عبدالجبار کاکایی، شاعر و ترانه‌سرای ایرانی به مناسبت ولادت امام رضا(ع) خاطره‌ای از یک اتفاق که در حرم مطهر رضوی برایش رخ داد را بیان کرد.

 عبدالجبار کاکایی عبدالجبار کاکایی، شاعر ایرانی در گفت‌وگو با ایکنا از خراسان‌رضوی اظهار کرد: یک‌سال که به حرم مطهر رضوی آمدم، نزدیک ضریح چشمم به پیرمردی خورد که شمایل ظاهری‌اش به عارفان قرون هفتم و هشتم شبیه بود که از آن‌ها در ذهنم تصوراتی داشتم. لباس ساده‌ای پوشیده و دکمه‌های پیراهنش باز بود و مانند آخوندهای رسمی و کلاسیک ما نبود، اما عمامه به سر داشت. 

وی افزود: او هنگام نیایش نگاه خندانی به روبه‌رو داشت که من را جذب کرد و باعث شد به سمتش بیایم و با او گفت‌وگو کنم. البته من معمولاً خیلی کم وارد خلوت بقیه می‌شوم، اما دوزانو کنار او نشستم. در این بین کسی که پشت سر او بود، به من گفت که او با کسی حرف نمی‌زند. من هم که قصدم صحبت با او بود، باید می‌رفتم، با این حال سماجتمی کردم که خلاف رویه مرسومم بود.

این شاعر ادامه داد: شروع به خواندن غزلی از مولانا کردم، به گونه‌ای که او بشنود: من غلام قمرم غیر قمر هیچ نگو/پیش من جز سخن شمع و شکر هیچ نگو/ سخن رنج مگو، جز سخن گنج مگو/بعد از این بی‌خبری رنج مگو، هیچ مگو/دوش دیوانه شدم، عشق مرا دید و بگفت/عشق مرا دید بگفت آمدم نعره نزن، جامه ندر هیچ مگو/گفتم ای عشق من از چیز دگر می‌ترسم/گفت آن چیز دگر نیست دگر هیچ‌ مگو...

کاکایی تصریح کرد: به اینجا که رسیدم او برگشت، نگاهی به من کرد و با تبسم گفت من به گوش تو سخن‌های نهان خواهم گفت/سر بجنبان که بلی، غیر سخن هیچ مگو. دیدم که اهل شعر است و شروع به یک مکالمه کوتاه کردیم و درباره سعدی صحبت کردیم. بین کلماتی که می‌گفت سخنانی از عرفان، فقه و فلسفه می‌کرد؛ توصیه‌های پزشکی نیز به من می‌کرد و متوجه شدم که در بهداشت فردی گفته‌های او به من کمک می‌کند.

این شاعر بیان کرد: از این دست اتفاقات در زیارت امام رضا(ع) زیاد برایم رخ داده، اما یکی از شیرین‌ترین اتفاقاتی که در سفر خراسان در سال‌های اخیر برایم رخ می‌دهد، این است که هر زمان اراده می‌کنم به مشهد بیایم، در طول مسیر یک غزل جدید برای امام رضا(ع) می‌گویم. یعنی که الزام و تکلیف به من است که غزل جدید را بگویم و شب گذشته که به مشهد آمدم نیز این شعر را سروده‌ام:

چقدر آمده‌اند از کجا به  صحن و سرایت!

چه رازهای نهفته که گفته‌اند برایت!

چقدر ناله و زاری! چقدر روز شماری!

چقدر شیون و غوغا  که ریختند به پایت!

تو چشم بستی و بغض هزار سال تماشا

حریر خون دل آویخته است از مژه‌هایت

تو بسته‌ای چمدان سفر به عرش و مریدان

چه دست‌ها که رساندند تا ضریح طلایت

تو پر کشیدی از این گنبد و مناره و ایوان

نشسته‌اند فقیهان، کبوترانه به جایت

خوشا شکایت عریان  در آن رواق و شبستان

مفرح است سکوتت! بهاری است هوایت!

امام زاده عقل! ای  دلیل و حجت و برهان!

ببین به  پنجره فولاد بسته‌اند دعایت

تو ای شعور مسلم به رستگاری انسان

چقدر نقل و کرامت نوشته اند برایت!

حکیم عادل و عاقل! رفیق صبر ومدارا!

غریب نیستی اما غریب مانده صدایت

یک از هزار منم من که در رواق تو از غم

هزار تکه شدم در نگاه آینه‌هایت

هزار تکه سوالم، هزار آینه پرسش

کجاست راه نجاتی از این غریب سرایت؟

انتهای پیام
captcha